این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبری ست که در کلبه ی کنعان کردم...
اکثر مردم تعریف و تصور مشخصی از خوشبختی دارند که با تامین آرزوهای عرفی احساس خوب و خوشایندی نسبت به زندگی پیدا میکنند ولی من علاوه بر احتیاجات معمول یک خواست مهم دیگر هم از زندگی داشتم و آن هم رسیدن به پایان دوران بازیگری ام بود.در تمام این سال ها ، من فقط و فقط برای دلخوشی دیگران زندگی کردم و جز در خلوت خودم نمیتوانستم خود واقعیم باشم
مدام تحت فشار بودم ، مرتب خودم را به کم کاری متهم می کردم و سعی میکردم نقش خواسته شده را بهتر اجرا کنم تا بقیه بتوانند مرا تحمل کنند ولی بالاخره حکم بازنشستگی من آمد و توانستم خودم را از دنیای مجعول بیرون کشیده و بعد سالها بازی کردن " خود " بودن را تجربه کنم
من امروز راحت حرف میزنم ، سکوت میکنم ، تصمیم میگیرم ، میخندم و حتی عصبانی هم میشوم ولی در کنار همه ی اینها فهمیده می شوم
بالاخره در بین این همه آدم یک نفر پیدا شد که احساس کردم نقشی از من نمی خواهد چرا که دنیارا همانطور میدید که من میدیدم . یک نفر بود که یک قدم جلوتر از عشق ، در سرزمین باور کردن " منزلت شمسِ مرا " فهمید و آن منِ نابِ پنهان شده را شناخت...
در این بهشت رنگارنگ زمینی برای آدم های معمولی آرزوی خوشبختی دارم و در ظلمت کده دنیا برای انسان های مجهول آرزوی دیده شدن...
.
نوستالژیا...برچسب : نویسنده : mohammaddf بازدید : 22